عرايض
صفحه اصلی | آرشيو | فرستادن نظرات | عکس

         عرض کنم خدمتتون که ...



Friday, January 31, 2003

٭ 
حرف آخر:
(با اجازه از جناب نظامی که يه کمی در شعرش دست برده ام)

گوينـد سخـــن نهفته بهتــــــر
وين گفته که شـد نگفته بهتــر
آن کس که ز شهر آشناييست
داند که متـــــاع ما کجاييست

..... تمام شد.



........................................................................................

Thursday, January 30, 2003

٭ 
يوزپلنگاني كه با من دويده اند

دوست عزيزي لطف كرده بودن و پيشنهاد داده بودن كه من اين كتاب آقاي بيژن نجدي رو هم بخونم و نظرمو در موردش بنويسم .
اول بگم كه پيشنهاد خيلي خوبي بود و از ايشون خيلي ممنونم و بعد هم بايد بگم كه اين كتاب به من ديد كاملتري ازنويسنده اش داد.

بطور كلي ،از داستانهاي اين مجموعه لذت بردم و از اكثرشون خوشم اومد و تشويق شدم كه يكبار ديگه با ديد تازه اي كه پيدا كرده ام، همون مجموعه داستان
دوباره از همان خيابانها رو هم بخونم.
از بين داستانهاي اين مجموعه، بيشتر از همه ، از
سه شنبهء خيس خوشم اومد و بعد هم : ”شب سهراب كشان” ، ”خاطرات پاره پاره ديروز”، ”روز اسبريزي” ، ”چشمهاي دكمه اي من”، ”تاريكي در پوتين” و ” گياهي در قرنطينه.”
حالا ميتونم بگم كه بعنوان يك نويسنده بسيار توانا و هوشمند ، با نگاهي تحليل گر و افكاري ناب و پويا ، براي نجدي احترام بسياري قائلم ولي در عين حال هنوز هم نميتونم منكر منفي نگري ايشون باشم. بدبيني اي كه در اكثر نوشته هايش مي بينم، منو يه كمي ياد ”صادق هدايت” ميندازه و همچنان منو عصبي ميكنه ولي در عين حال هم جذابيت و بكارت خاصي داره كه خواننده رو در تمام لحظات به دنبال خودش ميكشه.
از ديگر نكات مثبت نوشته هاي نجدي ، خلاصه گويي اوست. حتي يك كلمه اضافه هم نميشه در نوشته هاش پيدا كرد. هيچ كلمه اي بيهوده در متن قرار داده نشده. هر كلمه اي بايد همونجايي كه هست مي بوده باشه.روي هر كلمه اش بايد فكر كرد و هيچ چيزو نبايد از نظر دور داشت.- و از اين لحاظ هم به نظرم شبيه نوشته هاي ”ميلان كوندرا” ست-.
ديگه اينكه نجدي با ذهن پويايي كه داره ، استعارات و تشبيهات بسيار زيبا و متنوع و جالبي آفريده كه خواننده را جدا” به تفكر واميداره.
مثلا” اونجايي كه در سه شنبه خيس ميگه: ”چتر صداي مچاله شدن فنرهايش را نمي شنيد. داشت مي مرد و ديگر نمي توانست هيچ باراني را به ياد آورد.” يا باز در قسمتي ديگه از همين داستان ، كه در وصف بهم رسيدن يك مادروپسرش كه تازه از زندان اوين آزاد شده، ميگه : ”آنها همديگر را بغل كردند و روي يكي از روزهاي آخر پاييز 1357 غلت زدند و دور شدند.”
بنظر من نوشته هاي نجدي ، در مقايسه با شعرهاي سهراب سپهري كه - به قول يكي از دوستان- شبيه يه خواب خيلي قشنگه ولي بعدش بهرحال مجبوري كه بيدار بشي و برگردي به دنياي واقعي و بين آدمهاي واقعي زندگي كني، يه كابوس تلخه كه وقتي تموم ميشه ، نفس راحتي ميكشي! كه خوب البته دليلش هم اينه كه نجدي به واقعيت هاي بسيارتلخ اجتماعي مي پردازه كه شايد خيلي از ما دربسياري از مواقع ترجيح بديم كه بهشون فكر نكنيم يا نبينيمشون تا بتونيم راحت تر زندگي كنيم ولي او چشمش را نمي بنده بلكه با نگاه تيز بينش همه تلخيها و زشتيها رو مي بينه ونه تنها ساكت نمي مونه ، بلكه با صداي بلند هم فرياد ميزنه تا همه اونايي هم كه نمي بينن يا نميخوان ببينن، صداشو بشنون و شايد به همين خاطر باشه كه نوشته هاش ، حداقل براي من، عصبي كننده است.

* ببخشيد كه طولاني شد و احتمالا” خارج از حوصله خيلي ها ولي متأسفانه بايد بگم كه اين نقد همچنان ادامه خواهد داشت!
ولي فعلا” بايد برم ، چون خيلي ديرم شده.


بنفشه



٭ 
...
توي دلم گفتم: ”
خوب به چي ميگن؟
خوب يعني آبي ، آبي يعني خوب،
خوبي يعني پرنده بودن،
آبي بودن يعني خوب بودن،
خوبي، آبيه، آرومه ،
خوبي توي آسمونه ،
ابرها خوبن، ابرها سفيدن،
ابرها ميان پايين ، پشت پنجره،
نزديك پرنده،
توي چشم آدم،
همه سر آدمو پر مي كنن از خوبي،
چشمات ميشن آسمون،
دلت ميشه همون پرنده هه ؛
اونوقت،بوي خوبي رو ميشنوي؛
آروم ميشينه روي صورتت،
ميشي همه آسمون.

جاده هميشه خوبه؛
اين مسافران كه گاهي بد ميشن،
مسافرايي كه...
...”

* چون اين نوشته خيلي طولاني شد، متن كاملش رو گذاشتم اينجا كه در صورت تمايل بتونيد بخونيد.
البته يه دليلشم اين بود كه ديدم خيلي وقته كسي نرفته درون باغ ... !


بنفشه



........................................................................................

Wednesday, January 29, 2003

٭ 
”آسمان آبي و ابر سپيد...”

خيلي قشنگه.خيلي آبيه.خيلي زياده.خيلي آرومه.آسمونو ميگم.
خيلي وقت بود اينقدر آبي نديده بودمش.چقدر زياد آبيه امروز.
كوهها بزرگن.كوهها سفيدسفيدن.كوهها آرومن.
آسمون آبيه.
ابرها سفيدن.ابرها خيلي نرمن.
آسمون آبيه.
ابرها سفيدن.ابرها نرمن. ابرها آرومن.
ابرها به كوهها نزديكن.سايه ابرها روي كوههاس.آسمون آبيه.كوهها سفيدن.
ابرها مث پنبه ن.
چقدر همه جا پر آسمونه.چقدر آبيه آسمون.چه نزديكه به زمين، آسمون.
آسمون روي زمينه.
آسمون آبيه.
انگار قراره همه آروم باشن امروز.
آرامش همه جا هست و زندگي هم...


بنفشه



........................................................................................

Monday, January 27, 2003

٭ 
در بند آن نييم كه دشنام يا سزا ست
يادش بخير هر كه ز ما ياد ميكند !


بنفشه



٭ 
هفت ساله كه يه نفر هست كه هر شب به من زنگ ميزنه، هفت ساله كه جيك و پيك زندگي همو ميدونيم، هفت ساله كه با هم به قدري قاطي شديم كه ديگه جدا كردنمون از هم غير ممكنه، هفت ساله كه داريم با هم بزرگ ميشيم، عوض ميشيم، اشتباه مي كنيم، دعوا مي كنيم، ميخنديم ، گريه مي كنيم: زندگي ميكنيم.
شايد او بيشتر از هر كس ديگري، در تمام لحظات، حتي تلخ ترين اونها ، منو درك كرده، فهميده و خيلي از اوقات هم واقعا” فقط تحمل كرده، كاري كه من نميتونم بكنم.
حالا به جايي رسيديم كه وقتي من ميگم سلام، ميفهمه چمه، بعضي وقتا ميگه ، خوب، مثل اينكه حالت خوب نيست، از صدات معلومه حوصله حرف زدن نداري. فقط يه كم منو آروم ميكنه، بعد خداحافظي ميكنه و ميدونم كه خودش ميدونه دوباره كي بياد سراغم.
و تنها همين درك، همين فهميدن وهمين شناختن، باعث آرامش من ميشه. به قول خواهرم، آدم بايد خيلي خوش شانس باشه كه دوستي مثل مريم داشته باشه.
وقتي كه هيچ لزومي نمي بينم كه براي اينكه غصه هامو ازش پنهان كنم،با اونم مثل بقيه دوستام كه هر وقت بهم زنگ ميزنن، فقط ميخندونمشون و... رفتار كنم، تا جايي كه برگردند بهم بگن، چقدر خوبه كه حداقل تو يه نفر هميشه ميخندي و خوشحالي! ...، احساس سبكي ميكنم، چون با اون ميتونم خودخودم باشم، بدون گريم، هموني كه واقعا” منم و در ضمن نگران هم نباشم.
فكر ميكنم حتي اگه يه نفر هم توي زندگي آدم باشه، كه آدمو درك كنه و بفهمه، كافيه. لازم نيست از همه انتظار داشته باشيم كه ما رو درك كنند، اين انتظار بي جا و احمقانه اييه. فقط افراد ساده لوح، از مردم، از ديگران انتظار دارند!
بگذريم.
همه اينارو نوشتم كه بگم، مريم الان سه روزه كه هيچ خبري ازش نيست و من فكر ميكنم كه حال مادربزرگش بد شده و رفته پيش اون، ولي از صميم قلب آرزو ميكنم كه اشتباه كنم، چون مريم اونو با همه وجودش دوست داره .
اينو براش نوشتم ، تا وقتي كه برگشت، ازش بخاطر بودنهاش، شنيدنهاش و ديدنهاش تشكر كنم وبگم:
واقعا” تا وقتي كه دستي به پيكر تو چسبيده، بودنش رو حس نمي كني، ولي وقتي كه ازت جدا شد، تازه ميفهمي كه بودنش چقدر ضروري بوده و تو چقدر به بودنش عادت كرده بودي، تا جايي كه اصلا” نميدونستي كه هست...


بنفشه



........................................................................................

Sunday, January 26, 2003

٭ 
از آدمايي كه ميخوان به هروسيله اي كه شده، آدمو متقاعد كنند كه اوني نيستن كه هستن، بلكه اوني هستن كه نيستن، اصلا” خوشم نمياد.
اگه اصراري بر انكار اونچه كه هستن، نداشتن، باز قابل تحمل تر بودن، حتي اگراون چيزي كه واقعا” هستن، برام غيرقابل تحمل باشه !


بنفشه



........................................................................................

Saturday, January 25, 2003

٭ 
مكالمه عاشقانه:
- اوه ، تو چه دختر شيريني هستي. شايد علت اينكه اين همه عاشقت شده ام، همين باشه، شيريني تو!
- شيريني را با ضعف اشتباه نكن! مواظب آدمهاي شيرين باش: آن ها اراده آهنيني دارند!


بنفشه



........................................................................................

Friday, January 24, 2003

٭ 
مسافرها دارند ميروند...
مسافرها ميروند و من مانده ام. نميدانم که چه چيز را بايد به سفر برد و چه چيز را بايد اينجا گذاشت. نميدانم چه چيزهايی را بايد آنجا گذاشت و چه چيزهايی را با خود آورد. من با خود چيزی به يادگار نياوردم. نه پارچه و لباس، نه کتاب و ذکر، و نه عکس و فيلم. تنها چيزی که برايم مانده ياد است. ياد و فقط ياد. ياد آن سکو که دستم روی کناره اش تکیه گاه سرم ميشد، ياد آن اولين نماز مغربی که قبل از غروب خوانديم، ياد "ربنا و لک الحمد"ی که انگار از عالم ديگری ادا ميشد، ياد تکيه به آن ديوار، آن گردش های دسته جمعی که به تو ميفهماند چگونه در جمعی و تنهايی، ياد آن صحرا، آن توقف قبل از طلوع خورشيد، ياد آن لحظاتی که بين آن ديوار و آن منحنی مجاورش می ايستادی، ياد آن همه انسان که هر کدام به شکلی و به زبانی نجوا ميکردند، حتی ياد آن فريادهايی که کشيدند و نميدانستند که چطور کار خودمان انجام نشده ماند، حتی ياد آن آسانسورها و راه پله ها و پشت بامها که ميعادگاه زوجهای پير جدا مانده از هم شده بود... هنوز اين يادها با منند.
مسافرها ميروند و من مانده ام. اينجا، در غوغای "دوستت دارم" و "دوستم داری؟"، در غوغای آرايش و عطر، در غوغای شهرداری و شورای شهر، در غوغای عراق و آمريکا، در غوغای پالت و ليست کسری قطعات، در اين همه غوغا و نمايش و اين همه هيچ.
مسافرها ميروند و من مانده ام. نه اينکه آن سنگ ها و ديوارها و بنا ها از جنس ديگری باشد، نه اينکه آن خاک و بيابان و هوا از جنس ديگری باشد، نه اينکه آن خدا و آن پيامبر جور ديگری باشند. نه، لا به لای نيت و احرام و تلبيه، طواف و سعی و تقصير، شايد که به تو فرصت تفکر دوباره ميدهند، اگر تو مجذوب کاپريس و اسواق بن داود نشوی.
مسافرها ميروند و من مانده ام. شايد که در هجوم اين همه، راهی بيابم. و جراتی که ندا بدهم: لبيک، اللهم لبيک



........................................................................................

Thursday, January 23, 2003

٭ 
تا حالا از بيژن نجدي چيزي خونديد؟

اينو به اين خاطر پرسيدم كه من يه مجموعه داستان به نام ” دوباره از همان خيابان ها ” ، از ايشون خوندم، ولي اصلا” برام قابل تحمل هم نبود، چه برسه به اينكه خوشم بياد. به نظرم داستانهاش بيشتر شبيه به كابوسه!
منو كه عصبي ميكنه. ميخواستم ببينم كسي هست كه از سبك ايشون خوشش بياد؟ - البته بجز يه نفر كه خودم ميدونم خوشش مياد و اينجام مياد و اين كتابم خودش بهم داده كه بخونم.ـ

من فقط يكي از داستانهاشو تونستم تا آخرش برم ، دليلش هم عنوانش بود: ” مانيكور”.
داستان در مورد پسري بود كه دختر مورد علاقش مرده بود. دختر رو برده بودند مرده شور خونه، ولي ناخن هاش مانيكورشده بوده ومادرش از پسر ميخواد كه بره استن بخره ، ولي روز جمعه بوده و داروخانه ها تعطيل بوده، اونيم كه باز بوده استن نداشته و خلاصه ديگراني كه از ماجرا خبر نداشتن، تعجب مي كنند كه اين پسره داره بخاطر استن گريه مي كنه!
بهر حال آخرش يه شيشه استن پيدا ميكنه و...
قسمت آخرش هم جالب بود كه ميگه:
” مادر مليحه شيشه استن را به زني داد كه چكمه پوشيده بود و آستينهاي بالا زده اي داشت. زن مانيكور را پاك كرد.
دستهاي مليحه سفيد و ناخنهايش بلند و كشيده بود، طوري تميز شده بود كه توانستند مليحه را دفن كنند.


بنفشه



........................................................................................

Wednesday, January 22, 2003

٭ 
” يه شبي بيا تو خوابم، بشو شكل يك ستاره...”

ديشب ،يه خواب عجيبي ديدم، هر چي مقاومت كردم كه دربارش ننويسم ، نشد:
خواب ديدم كه روبه آسمون وايسادم و همه جا آسمونه و شب پرستاره. ستاره ها همه جا بودند و من انگار كه بين اونهمه ستاره ، دنبال يه ستاره خاصي مي گشتم و منتظر يه اتفاق بودم.
يه نفرم پيشم وايساده بود كه چهره اش رو نمي ديدم، ولي اونم چشماش به آسمون بود ومن باهاش حرف ميزدم. يهويي از اون دورا ، يه ستاره خيلي بزرگ و پر نورو ديدم كه داشت با سرعت به طرف من ميومد، به دوستم گفتم، ببين ، اون ستاره هه رو ببين، چه تند حركت ميكنه، اون نميتونه يه ستاره معمولي باشه، يعني چي ميتونه باشه؟!
هر دومون به اون ستاره هه خيره شده بوديم، كه هر لحظه نزديكتر ميشد، پر نور و زرد بود و يه هاله سبز فسفري، دورش بود. خيلي قشنگ بود. دوستش داشتم. وقتي كه كاملا” اومد نزديك، فهميدم كه اون يه ستاره نبوده، بلكه يه بشقاب پرنده بود. به دوستم گفتم، بالاخره آدماي فضايي اومدن روي زمين. اين واقعا” يه بشقاب پرنده است.
بشقاب پرنده رفت و يه جايي روي زمين نشست ، يهو همه كره زمين برق زد و روشن روشن شد. همه جا فقط نور بود و نور. فقط يه لحظه ديدم كه همه مردم، مثل تماشاچيهاي يه مسابقه فوتبال، به شور و هيجان اومده بودند.
من و دوستم فقط چشممون به ستاره ها بود. يهويي ستاره ها تبديل شدند به حروف انگليسي، مثل اينكه يكي با ستاره ها روي آسمون چيزي بنويسه.جمله ها مرتبا” تغيير ميكردند.يهو روي يه جمله وايساد.يادم نيست جمله ش چي بود ولي يه احتمالي رو نشون ميداد. انگار كه احتمال موفقيت منو- ما رو- در يه كار، يه قرعه كشي،يه مسابقه اتومبيل راني و بخصوص در يه موردي كه مدتها منتظرش بودم،- اينها چيزايي بود كه توي خواب به ذهنم مي رسيد- نشون ميداد.
اول احتمال 50% بود. دقيقا” به انگليسي نوشته شده بود، 50%. بعد هي زياد شد و يهو رسيد به 100% و ديگه تغيير نكرد! ثابت موند.همه آسمون پر ستاره شد. مثل آتيش بازي بود. خيلي قشنگ و آرامش بخش بود. كاملا” احساس آرامش ميكردم، انگار كه اون اتفاقي كه منتظرش بودم حتما” قرار بود بيفته. انگار كه ديگه جاي هيچ نگراني نبود.
همين ديگه . تموم شد.


بنفشه



٭ 
SALUTATION TO THE DAWN

Look to this day!
For it is life, the very life of life.
In its brief course
Lie all the verities and realities of your existance:
The bliss of growth
The glory of action
The splender of achievement,
For yesterday is but a dream
And tomorrow is only a vision,
But today well lived makes every yesterday a dream of happiness
And every tomorrow a vision of hope.
Look well, there fore, to this day!
Such is the salutation to the dawn.



بنفشه



........................................................................................

Monday, January 20, 2003

٭ 
از استخر خارج میشوی. نه اينکه هوا سرد باشد، اين سرمايی که حس ميکنی تنها دليلش قطرات آبی است که گرمای تنت را جذب ميکنند. اگر تحملِ سرديش را نداری برو و زودتر خودت را خشک کن. نه فقط اينجا. اگر از دريای محبتی هم خارج شدی، باقيمانده قطراتش را از ذهنت پاک کن تا همان قطرات کوچک گرمای وجودت را نبلعند.



........................................................................................

Saturday, January 18, 2003

٭ 
روز هشتم

ديشب فيلم ”روز هشتم” رو ديدم.ـ سينما 4ـ خيلي عالي بود.واقعا” لذت بردم. يه فيلم بي نهايت با احساس و لطيف با فيلمبرداري بسيار جالب.

ـ قيافه آدمهاي موفق رو به خودتون بگيريد، يادتون باشه كه مردم هميشه افراد موفق را ترجيح ميدهند!
- هميشه لبخند بزنيد- البته نه از نوع مصنوعيش- شادي و حرارت و اشتياق مسري است.


بنفشه



........................................................................................

Friday, January 17, 2003

٭ 
هيچ پاياني به راستي پايان نيست.
در هر سر انجام ، مفهوم يك آغاز نهفته است.
چه كسي ميتواند بگويد ”تمام شد” و دروغ نگفته باشد؟
...
هيچ پيامي آخرين پيام نيست
و هيچ عابري آخرين عابر.
كسي مانده است كه خواهد آمد.باور كن!
كسي كه امكان آمدن را زنده نگه ميدارد.
بنشين به انتظار!

/نادر ابراهيمي/


بنفشه



........................................................................................

Thursday, January 16, 2003

٭ 
دگر باره بشوريدم ، بدان سانم به جان تو
كه هر بندي كه بر بندي ، بدرانم به جان تو
...
سماع گوش من نامت ، سماع هوش من جامت
عمارت كن مرا آخر، كه ويرانم به جان تو


بنفشه



٭ 
كشك:
رفت. آخرين بار ِ سفرش را همين ديشب خريدم: كشك.

ميروي. ميگردي. پشت ترافيك و ميان دود و دم عمرت را ميگذاري. برميگردي و حاصل اين گشتن را به او ميدهي. او و كشك را همراهي ميكني. اين فرآيند تا رسيدن به هدف ساعتها طول ميكشد و اين برنامه انگار هميشگي است. و تو ميبيني چطور گاهي كشك نقطه وصل شدن آدم ها ميشود...

او ميرود و تو ميماني و اين رفتن خود شروعي ديگر است. پشت ديوارهاي شيشه اي بارهايش به سمتي ميرود و خودش به سمتي ديگر، به اين اميد كه ساعتها بعد باز آنها را تحويل بگيرد. اما كشك پيش خودش ميماند مبادا زير فشار بقيه بارها از بين برود. ميرود تا كشك را به ديگران برساند مبادا كه بي كشك بمانند و تو ميبيني چطور گاهي كشك نقطه جدا شدن آدمها ميشود.

زندگي اين وصل شدن ها و جدا شدن هاست و تو ميبيني كه خيلي وقتها زندگي چقدر كشكي است.



........................................................................................

Wednesday, January 15, 2003

٭ 
ميگه:
” به خدا زندگي توي اين كتابهايي نيست كه توي كتابخونت، روي ميزت، گوشه و كنار اتاق چيدي روي هم ! آخه دنبال چي ميگردي بين اينا؟! چقدر تا حا لا كتاب خوندي؟ چقددر نت برداشتي؟ چقدر جمله هاي قشنگ ياد گرفتي؟
آخه بابا سرتو بيار بيرون از توي اين كاغذا ! منم همه اين كاراي تو رو كرده ام، همه اين كتابها توي كتابخونه منم هست، به همه چيزايي كه تو بهشون فكر ميكني، فكر كرده ام، يه عالمه جمله هاي قشنگ از تاريخ فلسفه ويل دورانت وووو حفظم. ولي باور كن الان در 27 سالگي مي دونم كه اشتباه مي كرده ام، جاي ديگري بايد دنبال زندگي گشت، بيرون از اين اتاق و بيرون از اين كتابها، باور كن زندگي جاي ديگريست! آدم بايد هوشيار باشه، بايد يه كم زرنگي هم بكنه، من الان دارم به تو ميگم كه داري راه رو اشتباه ميري، من همه اينا رو تجربه كرده ام و دارم همه اين تجربيات رو در اختيار تو فرار ميدم، نخواه كه همه چيزو خودت تجربه كني. فرصت اونقدر زياد نيست.
باور كن من بعد از همه اون پرسه زدنها رسيدم به اينكه زندگي رو فقط بايد ساده گرفت، فقط بايد لذت برد و خوش بود و پول در آورد و با يكي بايد بود كه دوستت داشته باشه و تو هم دوستش داشته باشي.فقط همين. به خدا همش همينه!
حالا ببين من كي اينو بهت گفتم! ديگه خود داني. هرچند كه حالا ميدونم كه اون رگ ديوونگي كه در من هست، در وجود تو هم هست ولي اگه اين واقعيت رو هم خيلي ساده بپذيري و قبول كني كه تو واقعا” براي عاقلانه زندگي كردن، آفريده نشده اي ، و يه آدم عادي و معمولي هر چقدر هم كه خوب باشه - آخه تو به چي ميگي خوب؟! - ، نميتونه تو رو ارضاء كنه ،بلكه ، احتياج به هيجان،ريسك كردن و يه كم ديوونگي داري، اون وقت خيلي راحت تر زندگي ميكني، اون وقت ديگه ميدوني چجوري زندگي كني و دنبال چي و كي بگردي!...”


بنفشه



........................................................................................

Tuesday, January 14, 2003

٭ 



دستم عاجزانه به سوي تو دراز بود و تو انگار نميدانستي چگونه به بند اسارت درآمده ام...
نگاهت به سوي من بود و نميدانستي بدون تو در فاضلاب زندگي روزمره فرو رفته ام...
ميبيني؟ هنوز به انتظار گشايش اين بند ايستاده ام
در را بگشا تا بار ديگر طلوع و غروب خورشيد را با هم نظاره كنيم
و باغچه كوچكمان را از پس حصارها رها سازيم
بيا... بيا كه كليد رهايي من در دستان توست




........................................................................................

Sunday, January 12, 2003

٭ 
دوربين عکاسی ام را رو به زندگی گرفته ام و منتظر يک لحظه ام. لحظه ای که از آن عکس بگيرم تا در آن بمانم. لحظه هايم يا خالی اند و ميخواهم پُرشان کنم، يا پُر اند و ميخواهم لبريزشان کنم. هيچ لحظه ای از آنها که دوستشان دارم لبريز نميشود. دوستانم نمي ايستند. زمان نمی ايستد. دندان طمع را نکشيده ام.... دوستانم را ميگذارم و با زمان ميروم...



........................................................................................

Friday, January 10, 2003

٭ 
زرتشت:

از ويژگيهای مردمانی که در راه اهورامزدا هستند، شاد زيستی و راستی در پندار و گفتار و کردار ميباشد.

دومين قانون جهان بينی زرتشت ميگويد که در اين جهان هيچ نيرويی بدون وجود نيروی ضد خود نميتواند مفهومی داشته باشد. ...
هستی در انسانها نيرويی به نام « آزادی گزينش» گذاشته که بوسيله آن هر کس ميتواند از ميان دو نيروی ضد هم و در حال نبرد يکی را انتخاب کرده و در آن شرکت کند. ...
چون آزادی گزينش با انسان است، بنا بر اين مسئوليت هم با اوست. ...


بنفشه



٭ 
از بدِ حادثه اينجا به پناه آمده ايم...



........................................................................................

Tuesday, January 07, 2003

٭ 
با من بيا...
با من بيا ، اي تمامي عشق، اي تمامي خيال،
با من بيا كه افق آبي
در انتظار است.

چه پرسش ها كه بر لب من است.
چه كسي پاسخ مي گويد، جز تو؟

هزار سال اگر زنده بمانم،
باز هم اين خيالات آسماني را
به سويت مي فرستم.
با من بيا...

<<نيست اميد صلاحي ز فساد حافظ
چونكه ”تقدير” چنين است، چه تدبير كنم؟!>>


بنفشه



........................................................................................

Monday, January 06, 2003

٭ 
و ما مي توانستيم ، ايمان به تقدير را مغلوب ايمان به خويش كنيم.
آنگاه ما هرگز نفرين كنندگان امكانات نبوديم...

نادر ابراهيمي


بنفشه



........................................................................................

Sunday, January 05, 2003

٭ 
آقاي مدير:
دو سالن مجاور هم، دو مدير، اما...
اولي كامپيوترش را طوري گذاشته كه ديد نداشته باشد، كامپيوتر دومي كاملاً ديد دارد.
كركره هاي اتاق اولي هميشه بسته است طوريكه داخل اتاقش معلوم نباشد. كركره هاي اتاق دومي هميشه باز است و هر رهگذري ميبيند كه آنجا چه خبر است.
هر دو اتاقشان دو تا در دارد كه يكي از درها به اتاق منشي شان باز ميشود. اولي آن يكي در ديگر اتاق را قفل كرده و مجبوري از اتاق منشي به اتاقش بروي. اما دومي هر دو تا در اتاق را باز گذاشته. اگر كاري داشته باشي صاف ميتواني بروي داخل اتاقش، حتي بدون هماهنگي با منشي.
اولي فارسي حرف ميزند! اما هر وقت بخواهي با او صحبت كني بايد حتماً حرفهايش را بلافاصله بفهمي، وگرنه كه با همان فارسي حرف زدنش حسابي همه چيز را طوري حاليت ميكند كه ديگر هوس حرف زدن نكني. دومي فارسي حرف نميزند! اما اگر سئوالي از او بپرسي بالاخره حاليت ميكند كه جوابش چيست.
چند روز پيش اولي رفت و يكي ديگر به جاي او آمد. چند ماه پيش دومي هم رفته بود و جاي او يكي ديگر آمده. نكته جالب اينكه هر دو نفر كه جديد آمده اند در خيلي از موارد بالا شبيه نفر قبلي شان هستند.
اولي كه ميخواست برود پروسه جايگزين شدن نفر بعدي يك ماهي طول كشيد، چون او خيلي مايل نبود كه جايش را بسپارد، تازه او خودش به جاي بهتري رفته بود، دست آخر هم جايگزينش رفت و در يك اتاق ديگر نشست. دومي كه ميخواست برود ظرف يك روز فرد جايگزينش آمد، در همان اتاق و پشت همان ميز و همان كامپيوتر.
اولي و جايگزينش ايراني هستند و دومي و جايگزينش فرانسوي.
راستي تا يادم نرفته... يك تفاوت ديگر اينكه اولي ها سبيل دارند، دومي ها ندارند.



........................................................................................

Saturday, January 04, 2003

٭ 
” هر هديه اي از جانب يك دوست،آرزويي براي شادماني توست...”

مثل اينكه تولد قاصدك بوده.
هرچند دير رسيدم،ولي صميمانه آرزو ميكنم كه شاد و سلامت باشد و روزها و لحظه هاي قشنگي در انتظارش باشند ، كه مطمئنا” همينطور هم هست، ميتوان هر لحظه ، سرشار از عشق و اميد و زندگي شد و اين عشق رو به ديگران هم بخشيد، فقط كافيه كه بخواهيم به همه چيز عشق بورزيم.
و نوشته هاي قشنگ قاصدك هميشه به من ميگن كه اين حرفها از دلي برخاسته كه با همه وجودش عشق رو تجربه كرده و مي فهمه.
اميدوارم هميشه در عشق زندگي كني و نيز، ”هميشه دليلي براي مبارزه كردن داشته باشي”. بنظر خودم، اين بهترين آرزويي است كه ميشه براي يك دوست كرد.


بنفشه



........................................................................................

Friday, January 03, 2003

٭ 
امروز ديدم:
- يه كوه خيلي بزرگ سفيد سفيد، دست نخورده و تك درختي سبز، تنهاي تنها ، ايستاده در انعكاس نقره اي برف ، زير تابش آفتاب ، با سايه بلندش.
- يه جفت چكمه گلي( به كسر گ) زنانه.
- يه خانواده صميمي كه زير يه درخت ، روي برفها نشسته بودند كنار هم.
- يه پسر بچه كوچولو، با يه دوچرخه خيلي كوچيكتر از خودش ، كه تندتند پا ميزد تا برادر بزرگش بهش نرسه و دائم بر ميگشت و پشت سرشو نگاه ميكرد و تند تر پا ميزد.
- يه تابلويي كه روش نوشته بود: ” تنهايي، آغاز كدورتهاست.”


بنفشه



٭ 
آيا به ”قسمت” اعتقاد داريد؟

كم كم دارم مي فهمم كه اين ”قسمت” كه ميگن چيه!
هميشه يه سري ايده آلهايي براي خودت داشته اي، يه سري خواسته ها و آرزوهاي شخصي، يه سري برنامه ها ي خاص ومطمئن بوده اي كه نخواهي گذاشت كسي از رسيدن به اونها باز داردت، ولي يه روزي يهويي بدون اينكه خودت بفهمي چجوري، وبدون اينكه بفهمي چي شد و از كجا شروع شد، مي بيني كه ،به دلايل بسيار زيادي كه هر كدوم به تنهايي يه دليله ودر عين حال، هيچكدوم هم نميتونه دليل باشه ! ، داري خودتو راضي مي كني، داري از ايده آلهات چشم پوشي مي كني، داري خودتو گول ميزني، حالا اينكه واقعا” چرا؟ ، ميگم، هم ميدوني ، هم نميدوني. انگار كه سير وقايع و اتفاقات ديگه تحت كنترل تو نيست، انگار همه چي بدون اينكه تو بخواي خود بخود پيش برده ميشه و اين جريان ناخودآگاه يا نيمه -خود آگاه ، خواسته يا ناخواسته تو رو با خودش ميبره.حالا به كجا؟، نميدونم!
شايد هم بخاطر اينكه واقعا” به اهدافت ايمان نداشته اي و در تمام اين مدت فقط لاف ميزدي كه اجازه نخواهي داد ، مردم، شرايط، حسابگري ، سنت،قسمت ووو...، تو رو هم مثل خيلي هاي ديگه توي تله بندازه!
آره! فقط لاف ميزدي! واقعا” به خودت و ايده آلهات اعتقاد نداشته اي!
حالام همه چيزو ميذاري به حساب ”قسمت”.
آره! شايد ”قسمت” همين باشه!
احتمالا” ”قسمت” رو يكي از همين آدمهايي كه به اندازه كافي قوي نبوده و خلاصه حاضر شده خودشو راضي كنه و نخواسته عميق تر به زندگي فكر كنه و بفهمه كه واقعا” چي ميخواد و بايد به كجا بره و... ابداع كرده!
نميدونم! ولي فكر ميكنم ، ”قسمت” زاده ذهن آدمهاست و مال آدمهايي است كه اراده پولادين ندارند و زود تسليم ميشن. البته ،شايدم اعتقاد به ”قسمت” يه جورايي ، يه آرامش مجازي به آدمها ميده. چجوري بگم؟،شايد آدم به اين بهانه ،ميتونه يه كم از زير بار مسؤوليتي كه نسبت به خودش و زندگي داره ، شونه خالي كنه و ديگه بخاطر بر آورده نشدن خواسته هاش و توقعاتي كه از خودش داشته، خودش رو سرزنش نكنه، هر چند كه در بسياري از موارد، مقصر اصلي خود او بوده باشه. و باز هم شايد كه گاهي هم ،آدم ناگزير به قبول قسمت باشه، شايد گاهي اين تنها مرهم باشه براي زخمهايي كه روح آدم برداشته .واقعا” شايد گاهي بدون پذيرفتن ”قسمت”، قادر به ادامه راه نباشيم.
ولي با وجود همه اين حرفها، وبا وجوديكه قبول دارم كه گاهي شرايط موجود آدم را عليرغم ميلش، وادار به پذيرش خيلي چيزها و گذشتن از خيلي چيزهاي ديگه ميكند، هنوز هم معتقدم كه ”قسمت” مال كسي نيست كه فكر ميكنه و ميدونه و ايمان داره كه از خودش و زندگي چي ميخواد.
بله، بايد قوي تر از اينها بود. خيلي قوي تر از اين!
”قسمت” من، بايد همون چيزي باشه كه من ميخوام باشه! همون چيزي كه بهش عميقا” باور دارم! همون چيزي كه لياقتش رو دارم! و نه كمتر از اون!
اگه من خودم رو باور كردم، اون وقت قسمت هم باور ميكنه كه من زير بارش نخواهم رفت!
هرگز! هرگز!


بنفشه



........................................................................................

[Powered by Blogger]